من اندر کوچه « صغری » را نظر کردم ! به ناگه مادرش از انتهای کوچه پیدا شد، من احساس خطر کردم از آنجا با دلی غمگین به صد حسرت، گذر کردم ! *** هلا، ای مادر صغری ! منم، من شاعری احساس مند از خطه تهران ! منم بیچاره ای از نسل بابا طاهر عریان ! منم آواره ای مفلوک و سرگردان ! برای خواستگاری آمدستم، های ! به روی بنده در بگشای بیا این شعر پر احساس را از دست من بستان مرا با مهربانی پیش خود بنشان ! پسرهای تو، دیشب بنده را بر تیر برق کوچه بربستند به گرد بنده بنشستند به جرم خواستگاری، هفت دندان مرا با مشت بشکستند ! به پای چشم من، نقشی که می بینی خدا داند که بادمجان کرمان نیست ! حریفا ! جای مشت است این ! به پای لنگ و چشم لوچ من بنگر مگو « نچ، نچ »، مکن حاشا هلا، ای مادر صغری ! بیا نزدیک، در بگشا ! *** وزیر ازدواجا ! بنده این جا، گشتم از اندوه، جزغاله ! وزیرا ! بنده هستم نوجوانی سی، چهل ساله ! من اندر حسرت شیرین صغری، همچو فرهادم من اکنون ساکن ویرانه های باقر آبادم - مرید میر « داماد »م ! - ندارم خانه ای، کاری، زمینی، ثروتی، چیزی درون میز گرد هفته ات، یک شب بیا، بنشین قضایا را به مخلص، خوب حالی کن به مثل پیش از این ها، ماجرا را ماستمالی کن ! که من آن سان که می بینم ز کارت بوی توفیقی نمی آید ! - تو با بابای صغری، گاو بندی کرده ای شاید !- *** هلا، ای شیشه بر، برگو کجایی؟ های؟ گرفتم انتقام آن کتک ها را بکن شادی که من دیشب شکستم شیشه های خانه بابای صغری را !